انجمن عروسی LGBTQ+ شما

دو لزبین

داستان خواستگاری دانل و کریستینا

نحوه آشنایی ما 

دانل: من و کریستینا 10 سال پیش در حال بازی راگبی در کالج با هم آشنا شدیم. دانشگاه زمانی در زندگی من بود که من به عنوان اکثر نوجوانان به تمایلات جنسی خود پی بردم. کریستینا آنجا بود که تصمیم گرفتم به دوستانم بگویم مشکلی نیست و خجالت نکشم. حضور او در آن دوران سخت برای من یک دنیا معنی داشت و من هرگز آن را فراموش نخواهم کرد.

ما بر سر قهوه، هری پاتر، همه ورزش‌ها و همان علایق موسیقی با هم رابطه داشتیم. ما قبل از فارغ التحصیلی از کالج، دوستی را شروع نکردیم، اما شروع یک زندگی ابدی در روزهای دانشگاه شروع به شکوفایی کرده بود. سپس وقتی با هم قرار گذاشتیم، زمانی که دکتر هو هنوز در نتفلیکس بود، از او لذت بردیم. به بازی های فوتبال، هاکی و سافت بال رفت.

دو لزبین

پیوندی که ما اکنون از یک رابطه ایجاد کرده بودیم بسیار قوی بود. ما عاشق شدیم. ما سال ها با هم از راه دور قرار گذاشتیم. خیلی سخت بود، اما ما آن را به نتیجه رساندیم. از زمان دانشگاه در یک شهر زندگی نکرده بودیم. سپس همه چیز واقعاً سخت شد و به دلیل عدم حضور کریستینا با والدینش، ما از هم جدا شدیم. این او را از تعهد کامل دور کرد.

کریستینا به زودی متوجه اشتباهی شد که مرتکب شده بود و می دانست که من را دوست دارد و می خواهد یک زندگی مشترک داشته باشد. او به پدر و مادرش گفت و آنها نمی توانستند خوشحال تر از این باشند. حتی مادرش هم می‌دانست که وقتی با هم بودیم او از همه خوشحال بود. مدتی طول کشید تا دوباره اعتمادم را به دست بیاورم. او صبورانه منتظر ماند. سپس 2 سال پیش او با من از KY به نشویل نقل مکان کرد. ما هرگز قوی‌تر نبوده‌ایم و آنقدر آماده‌ایم که زندگی‌مان را با هم ادامه دهیم.

دو لزبین

چگونه پرسیدند

دانل: پیشنهاد. حدود 2 ماه قبل از انجام این خواستگاری، کریستینا از ما پرسید که آیا می‌توانیم برای یک آخر هفته در ماه اکتبر به خانه والدین برویم. من یک پرستار اطفال هستم و شیفت هایمان را از ماه ها قبل برنامه ریزی می کنیم. بنابراین او می دانست تا مطمئن شود که من مرخصی کار دارم. بنابراین من گفتم مطمئناً مشکلی وجود ندارد که می‌توانم آن هفته تعطیل باشم و به دیدن والدینت در KY بروم.

2 هفته قبل از "سفر" به والدینش، کریستینا اشاره می کند که او فقط می خواهد در خانه بماند و دیگر پیش والدینش نرود. این درخواست عجیبی بود زیرا مادر کریستینا وقتی ما را ملاقات می کنیم دوست دارد. حدود یک هفته بعد کریستینا به من گفت که دوستان ما کالی و لورا می خواهند برای شام در BBQ بروند. محل در مرکز شهر نشویل، دوباره برای من این یک درخواست عجیب بود. 

بنابراین، به عنوان فردی که من هستم، شروع به جمع‌آوری اطلاعات از دوستانم کردم و ببینم آنها در آن آخر هفته چه کار می‌کنند. بدون غلبه همه مشغول بودند. به 24 اکتبر، شنبه می رسد که با دوستانمان به شام ​​می رویم. آن روز من و کریستینا در خانه خنک شدیم، کمی فوتبال تماشا کردیم، کدو تنبل تراشیدیم و یک خانه خالی از سکنه ساختیم. آن روز بعد از ظهر کریستینا چنین گفت: «هی، می‌خواهی قبل از شام روی پل عابر پیاده قدم بزنی، من هرگز نبودم و واقعاً می‌خواهم عکسی از این منظره داشته باشم؟». این جمله برای من خیلی قرمز شد پرچم ها1. کریستینا پیشنهاد پیاده روی دیوانه است، آن دختر دوست دارد فقط دور آن بنشیند. 2. من قبلاً نسبت به هر چیزی که برایم پیش می آمد شک داشتم. خب الان یه میلیون فکر تو سرم میچرخه من اینم که چی بپوشم؟؟؟؟ آیا این واقعا فقط شام است یا واقعاً اتفاق می افتد، مثل اینکه هیچ راهی وجود ندارد که امشب این اتفاق بیفتد. 

سپس شروع به آماده شدن برای شام می کنیم. من همیشه دیر می‌رسم، و حالا که همه چیز را زیر سوال می‌بردم، همه چیز را به بدترین حالت تبدیل کرد. شروع کردم به ول کردن و فریبکاری. تلفن همراه کریستینا را از او پنهان کردم و خودم را در اتاق خوابم حبس کردم. من احساسات زیادی داشتم و نمی خواستم کریستینا من را در حال عصبانیت ببیند. از در اتاق خواب شروع کردیم به داد زدن سر هم. صادقانه نگاه کردن به گذشته کل این سکانس خنده دار بود. این "دانل" ترین کارهایی بود که می توانستم انجام دهم. من خیلی سرسخت هستم و همیشه باید بدانم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. فقط خیلی چیزها را می توانستم کنترل کنم. بالاخره از خانه بیرون می رویم.

قرار بود ساعت 6 شام باشیم. ساعت 6:10 از خانه خارج شدیم. بنابراین در این مرحله، من فکر می‌کنم که باید مستقیماً به سمت شام برویم، در حال حاضر دیر شده‌ایم، اما کریستینا اصرار داشت که ما هنوز برای این پیاده‌روی DANG که در اوایل روز درباره آن صحبت می‌کرد، وقت داریم. (پل عابر پیاده روی مرکز شهر نشویل به نظر می رسد، بیشتر مردم از آن برای پیاده روی از استادیوم تایتان ها به برادوی یا برعکس استفاده می کنند، با منظره ای زیبا از شهر) بنابراین به پل می رسیم، من بالاخره بعد از استراحت آماده بودم خودم را جمع کردم. پایین داشتم. ما داریم راه می‌رویم و من می‌دانستم خوب است اینجا یک مکان عالی برای عکس شماست، سپس کریستینا می‌گوید: "اوه بله درست است" تلفنش را بیرون می‌کشد تا عکس بگیرد. بعد چیزی نمی گوید و به راه رفتن ادامه می دهد.

 

در ذهنم اینطور است که حدس می‌زنم او را دنبال می‌کنم. بنابراین او چند قدم جلوتر است و انصافاً منظره روی پل فوق العاده است. وقتم را به راه رفتن اختصاص می‌دهم و بعد به چند نیمکت روی پل می‌رسیم و کریستینا می‌گوید: «اوه، یک تاردیس نگاه کن». TARDIS یک نماد Doctor Who است و به شکل یک نماد کوچک بود جعبه حلقه. همان لحظه ای بود که آن را از دست دادم و شروع کردم به غر زدن. از خودم پرسیدم چگونه به آنجا رسید، و همچنین یک کتاب زیر جعبه حلقه بود. کتاب کارتونی من و کریستینا و زندگی مشترک ما در 10 سال گذشته. او کتاب را به من می دهد، من آن را در میان تمام اشک هایم خواندم. او حتی بخشی از جدایی ما را در آنجا گنجاند و من فقط بیشتر گریه کردم. با خواندن این کتاب، هر یک از این خاطرات به من گوشزد کرد. با یادآوری تمام این لحظات سرشار از عشق و شادی شدم. در پایان کتاب از من خواست که با او ازدواج کنم. من البته گفتم بله! 

دکتر چه کسی

کریستینا این را به خوبی اجرا کرد، حتی یک عکاس روی پل وجود دارد تا از همه چیز عکس بگیرید! حلقه و کتاب به این ترتیب بود! بعد از اینکه گفتم بله، عکاس شیرین چند عکس از ما گرفت. بعد او خوب بود به شما اجازه می دهم با دوستانتان شام بخورید! من مثل اوه CRAP بودم که درست است، حدس می‌زنم هنوز شامی برای شرکت کردن داریم. من آنقدر در اوج احساسی هستم که حتی نمی‌توانستم مستقیماً در حرکت به سمت شام فکر کنم. 

به محل باربیکیو می‌رسیم و وارد می‌شویم تا دوستانمان را پیدا کنیم که قبلاً آنجا بودند، اما من آنها را پشت میز ندیدم، سپس به سمت عقب می‌رویم که آنها اتاق‌های رویداد خصوصی دارند. در ذهنم مثل WAIT بودم، هیچ راهی وجود ندارد که این یک شام کوچک باشد./ وارد اتاق می شویم و به کریستینا می گویم "بهتر است یک میلیون نفر اینجا نباشند!" "یک میلیون نفر در آنجا نیستند." او می گوید. سپس وارد یک اتاق کوچک پر از همه افرادمان می شویم. از شوک محض دورم را برمی‌گردانم و برای لحظه‌ای بیرون می‌روم، سپس برمی‌گردم داخل. مامان و بابا، مامان و بابای کریستینا، دوستان صمیمی ما در دانشگاه و بهترین دوست دبیرستانی من هستند. همه چیز برای جشن نامزدی ما تزئین شده بود. 

پیشنهاد عروسی
حلقه پیشنهاد

می روم تا مامان کریستینا را در آغوش بگیرم و بعد از در آغوش گرفتن او گفت: "آماده ای؟"، "آماده ای برای چه؟" من پرسیدم، زیرا در این مرحله برای چه چیزی بیشتر می توانم آماده باشم. سپس از پشت در پشت در پشت مادر کریستینا، 2 دوست صمیمی من لورن و ناتالی بودند که هر دو در 2 سال گذشته به ایالت های خود بازگشته بودند. هر سه ما در یک واحد در کودکان Vanderbilt با هم کار می کردیم. آنها بعد از دانشگاه مردم من شده بودند. آنها دختران من هستند و همیشه در کنار من هستند. من کاملاً از من دور شدم که آنها همچنین برای بزرگترین لحظه زندگی من آنجا هستند. دوباره گریه کردم! ضمناً عكاس هم سر شام اونجا بود، اونجا ما رو كتك زد! راستش را بخواهید بهترین نامزد، خانواده و دوستان را دارم. 

حزب پیشنهاد

آن آخر هفته خاص ترین بود و در نهایت یک سورپرایز بزرگ بود. صرف نظر از تلاش های من برای خرابکاری. کریستینا به همه چیز فکر می‌کرد، عکس‌های حرفه‌ای، مطمئن می‌شد که همه افراد ما آنجا هستند، حتی افراد غیر دولتی و غذا. برای من دنیا معنی داشت و هرگز فراموشش نمی کنم. دوست من ناتالی سپس یک برانچ نامزدی غافلگیرکننده را در روز یکشنبه با همه دوستان کودکان واندربیلت ما برنامه ریزی کرد. پرستاران اطفال پیوندهای خاصی ایجاد می کنند و ما گروهی فشرده داریم. 

گسترش عشق! به انجمن LGTBQ+ کمک کنید!

این داستان عاشقانه را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فیس بوک
توییتر
پینترست
پست الکترونیک (ایمیل)

پاسخ دهید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *